
توهم قبل سقوط
هزار روز غذا.
هزار روز تکرار.
هزار روز اطمینان.
بوقلمون هر روز که ظرف غذایش پر میشود، بیشتر مطمئن میشود که جهان جایی امن است.
که دست انسان، مهربان است.
که الگوها واقعیاند.
و آینده چیزی نیست جز امتداد دیروز.
روز هزار و یکم، قصاب میآید.
هیچ دادهای هشدار نداده بود.
هیچ نموداری سقوط را پیشبینی نکرد.
همهچیز تا دیروز در نظم کامل بود.
آیا انسانها — با این همه اطلاعات، مدل، و تحلیل — فقط نسخهای پیچیدهتر از همان بوقلمون نیستند؟
قربانیِ حافظهی کوتاه، آمارهای ناقص، و اطمینان به دانشی که شاید فقط شبیه دانش است؟
چند بار در زندگیات، چیزی تو را غافلگیر کرده؟
چیزی که “قرار نبود” اتفاق بیفتد؟
و وقتی افتاد، برایش داستان ساختی…
تا احساس کنی کنترل داشتی.
تا باور کنی که از این به بعد، حواست جمعتر است.
چه چیزهایی را فقط چون قبلاً دیدهای، باور میکنی؟
چند بار تجربه را با حقیقت اشتباه گرفتهای؟
چند فرض ساده، پایهی تمام پیشبینیها و تصمیمهایت شده، بیآنکه حتی بدانی داری به آنها تکیه میکنی؟
قوی سیاه نه با صدا میآید، نه با منطق.
فقط میآید.
و وقتی آمد، جهان قبلش دیگر وجود ندارد.
ما جهان را از میان پنجرهی تنگِ بازماندگان تماشا میکنیم.
قهرمانانی که از دل طوفان بیرون آمدند را به چشم میآوریم،
نه اجساد بیشماری را که همان مسیر را رفتند و ناپدید شدند.
نه چون آنها مهمترند؛
بلکه چون فقط صدای زندهها به تاریخ میرسد.
طالب بهمان هشدار میدهد:
واقعیت، آنچیزی نیست که روی جلد کتابهاست یا در سخنرانیها تکرار میشود.
واقعیت، اغلب آنچیزیست که حذف شده — آنچه دیده نمیشود، نوشته نمیشود، ثبت نمیشود.
موفقیتهایی که میشناسیم، بازماندگانیاند در گورستانِ شکستهای بینام.
و ما، سادهدلانه، از این معدود بازماندهها “قاعده” میسازیم.
کسی شرکت زد و میلیاردر شد.
دیگری نوشت و مشهور شد.
سومی، باور داشت و “تغییر جهان” را آغاز کرد.
اما هزاران نفر، با همان مدل، همان شور، همان «باور»، به ناکجا رسیدند.
آنها جایی در حافظهی جمعی ما ندارند.
و این، خطای بنیادین ماست.
پس وقتی کسی از «راز موفقیت» میگوید،
سؤال اصلی شاید این نباشد که «چطور موفق شدی؟»
بلکه این است:
چرا تو دیده شدی و دیگران نه؟
و آیا آنچه باقی مانده، علم است؟ یا توهمی با ردپای زیبا؟
0 دیدگاه